سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

برای تو و خویش



چشمانی آرزو می‌کنم



که چراغ‌ها و نشانه‌ها را



در ظلمات‌مان



ببیند.

گوشی



که صداها و شناسه‌ها را



در بیهوشی‌مان



بشنود.

برای تو و خویش، روحی



که این همه را



در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی



که در صداقت خود



ما را از خاموشی خویش



بیرون کشد



و بگذارد



ار آن چیزها که در بندمان کشیده است



سخن بگوییم.


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 8:30 عصر توسط magidtosifi نظرات () |

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛


و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.


نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.


مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت:


چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛


و درخت‌ زیر لب‌ گفت:


ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی.


کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.


مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است،


او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.


و نشنید که‌ درخت‌ گفت:


اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.


مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.


هزار سال‌ گذشت،


هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست.


مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود.


به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید.


جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.


درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.


زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.


مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.


درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.


مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.


درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.


اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.


حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست.


و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت.


دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت:


هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!


درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 8:30 عصر توسط magidtosifi نظرات () |


 


خدایا ! دلم باز امشب گرفته



بیا تا کمی با تو صحبت کنم



بیا تا دل کوچکم را



خدایا فقط با تو قسمت کنم


 


خدایا ! بیا پشت آن پنجره



که وا می شود رو به سوی دلم



بیا،پرده ها را کناری بزن



که نورت بتابد به روی دلم



خدایا! کمک کن به من



نردبانی بسازم



و با آن بیایم به شهر فرشته



همان شهر دوری که بر سردر آن



کسی اسم رمز شما را نوشته



خدایا! کمک کن



که پروانه شعر من جان بگیرد



کمی هم به فکر دلم باش



مبادا بمیرد


 


خدایا! دلم را


 


که هر شب نفس می کشد در هوایت



اگرچه شکسته



شبی می فرستم برایت


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 8:30 عصر توسط magidtosifi نظرات () |

<      1   2      
Design By : Night Melody

 1 - زندگی

شما تا 25 ثانیه ی دیگر منتقل می شوید

با عرض خسته نباشید به دوستان عزیز ،
از امروز دیگه روی سیستم ایجاد و مدیریت سایت وی سی پنل مطلب مینویسم ،
الان هم در حال انتقال مطالب وبلاگم با کمک سیستم انتقال مطالب وی سی پنل به سایت جدیدم هستم .
شما تا چند لحظه ی دیگه به طور خودکار به سایت جدید وارد می شوید ...
اینم آدرس سایت : http://magid323.vcp.ir


<#title#>
<#body#>